بسم الله الرحمن الرحیم
وعده
مصطفی را وعده کرد الطاف حق
گر بمیری تو نمیرد این سبق
من کتاب و معجزت را حافظم
بیش و کم کن راز قرآن را فضم
هست قرآن مر ترا همچو عصا
کفرها را درکشد چو اژدها
تو اگر در زیر خاکی خفته ای
چون عصایش دان هر آنچه گفته ای
« مولوی »
رایحه یاسمن
ای بر زده بر بام «دنی» (1) چتر تجمل
آشفته به اوج «فتدلی» (2) خم کاکل
تا از گل روی تو صبا برقع انداخت
بر باد فنا رفت صفای ورق گل
از سلسله زلف تو گردیده مسلسل
تا شام ابد دایره دور و تسلسل
بوی عرقت می وزد هر دم به مشامم
از رایحه یاسمن و سوسن و سنبل
شیدای تو هر دل چه به گردون چه به هامون
جویای تو هر کس چه به یثرب چه به کابل
نساج قضا بافته تشریف کرامت
بر قامت زیبای تو از صبر و توکل
یکباره شد از خویش به حیرتکده دل
چندان که خرد گفت به ذات تو تعقل
قاصر بود از گفتن اوصاف کمالت
در بادیه عالم دل ناطقه کل
ای باعث ایجاد وجود همه هستی
تا طنطنه شرع تو زد کوس عدالت
در شش جهت عرصه میدان توکل
در کنگره تارک اقبال تو بنهاد
سرپنجه استاد ازل تاج تفضل
*سیدمحمد کاظم (بلبل)
فرشتهای که فرود آمد
تو را چه گفت
که تا امروز
تمام جان و جهان را
بهخویش میخوانی
و تا زمین و زمان هست
زنده میمانی؟
اگرچه بعد تو ای سبز
باغها زردند
و خیل مردنمایان شهر
نامردند،
ولی هنوز کسانی که با تو همسویند
غبار غصه ز چشمان شهر
میشویند
اگرچه نیستی اما
هنوز بانگ بلال از مناره میآید
که شهر را به تماشای نور میخواند
هنوز خاطره تابناک فریادت
که تا نهایت تاریخ راه میپوید
تمام هستی ما را در این خرابآباد
به پایکوبی جشن و سرور میخواند
هلا ستاره شبهای مکه و تاریخ!
که طاق کاخ مداین
بهخاطر تو شکست
و شعلههای بلند آشیانه زرتشت
به احترام شب زادنت
به خاک نشست
و ساوه چشم پرآب از هرآنچه غیر تو
بست
تو را غروب در این بامداد رنگین نیست
هنوز، بوی تو در باغهای عالم هست
«جواد محقق»
مرآت کبریا
طالع شد از سپهر رسالت جمال تو
وخورشید گشته محو جمال و جلال تو
ورخسار دلفروز تو مرآت کبریاست
ذات ازل ستوده به قرآن خصال تو
وگفتار جانفزای تو گفتار ذوالجلال
صد مرحبا به گفته نغز و مقال تو
وظلمت گرفته بود جهان از سحاب کفر
شد روشن از فروغ جمال و کمال تو
وصف بسته اند بهر نیایش فرشتگان
در انتظار صوت اذان بلال تو
وخیل فرشته در شب معراج تو به عرش
استاده اند با ادب اندر قبال تو
وفرخنده آن کسی که ز اخلاص و معرفت
پرهیزد از حرام و پذیرد حلال تو
وبا این امید «قدسیه» جان می دهد که حشر
خوش بنگرد جمال و رخ بی مثال تو
نور نتابد مگر جمال محمد(ص)
ماه فروماند از جمال محمد(ص)
سرو نباشد به اعتدال محمد(ص)
قدر فلک را کمال و منزلتی نیست
در نظر قدر با کمال محمد(ص)
وعده دیدار هر کسی به قیامت
لیله اسری شب وصال محمد(ص)
این غزل شیخ مصلح الدین محمد بن عبدا... سعدی شیرازی، از مشهورترین اشعاری است که به ساحت پربرکت پیامبر نور، تقدیم شده است.
بدون شک، این شهره، بی دلیل نیست. مهمترین دلیل این مسأله را شاید بتوان در ردیف باشکوه این شعر دانست. البته نباید از این سخن چشم پوشید که این نام عزیز، در اشعار دیگری هم در جایگاه ردیف، حضور داشته است، اما این شعر، با دیگر اشعار فرق می کند. این شعر به تمام معنا یک غزل است. با همان ویژگیهای غزل عاشقانه سعدی، بیت اول به نوعی توصیف رسول نور است، با همان ویژگیهایی که از معشوقه ازلی شعر فارسی و یا حداقل شعر سبک عراقی سراغ داریم.
سعدی در ادامه به جایگاه پیامبر اسلام(ص) در ارتباط با سلسله انبیا و آموزه های دین مبین می پردازد.
آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی
آمده مجموع در ظلال محمد(ص)
عرصه گیتی مجال همت او نیست
روز قیامت نگر مجال محمد(ص)
پس از اشاره به حضرت رسول(ص) در روز رستاخیز، شاعر چند بیت در همین فضا زمزمه می کند:
و آن همه پیراسته جنت فردوس
بو که قبولش کند بلال محمد(ص)
همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد
تا بدهد بوسه بر نعال محمد(ص)
شمس و قمر در زمین حشر نتابد
نور نتابد مگر جمال محمد(ص)
شاید اگر آفتاب و ماه نتابد
پیش دو ابروی چون هلال محمد(ص)
اما شکوه این شعر - بی تردید- در تغزل صمیمی و شگفت انگیز دو بیت پایانی است. این تغییر روش شعر سبب می شود، بسیاری برای خواندن این شعر، تنها به ابیات آغازین و پایانی کفایت کنند.
دو بیت پایانی که این ستون را با آنها به پایان می بریم، اگرنه بی نظیر ولی قطعاً در کارنامه شعری شیخ اجل کم نظیرند.
چشم مرا تا به خواب دید جمالش
خواب نمی گیرد از خیال محمد(ص)
سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی
عشق محمد(ص) بس است و آل محمد(ص)